عکس خوراک مرغ

خوراک مرغ

۱۸ ساعت پیش
سرگذشت ۵ قسمت هفدهم
حاجی سنش بالاتررفته بود وشرکتم به من سپرده بود.ی روز دتوی ترافیک وشلوغی تهران رانندکی میکردم.گشتم ی خونه چند خیابون پایینتراز خونه ی کیوان اجاره کردم.همون روز اسباب کشی کردم.
روزی که رفتم به حاجی کلید روبدم یادمه توی حیاط زیر سایه های درخت بید بزرگی که توحیاطشون بود نشسته بود.رفتم جلو سلام کردم...
حاجی از دیدنم خوشحال شد وکفت
بیا...بیا پسرم اینجابشین...
رفتم کنارش روی صندلی نشستم...
برام ی لیوان شربت خنک اوردن وکمی ازش خوردم

گفتم حاجی این کلید خونه ...که لطف کردی این مدت دادی بهمون که توش زندگی کنیم....
گفت چرا رفتی خونه گرفتی همین جامیموندی...
گفتم والا دیگه زشته حاجی ،چندساله اینجانشستم کرایه هم ازم نگرفتی...ی جا نزدیک کیوان گرفتم.
ی آه بلند کشید وگفت
کاوه بابا من که پسر نداشتم توجهی پسر نداشتم بودی...دوست ندارم ازت دوربشم راستش به بودنت کنارم عادت کردم...من توروخیلی دوست دارم کاوه جان...خیلی...

میخوام ی پیشنهادبهت بدم...
گفتم هرکاری باشه ...هرچیزی بخواین باجون ودل براتون انجام میدم...
گفت حرف نشنیده روهیچ وقت قبول نکن باباجان...
گفتم چشم...
گفت بیا با یکی از دخترام ازدواج کن...هم بازم کنار منی ودست راستمی هم رییس شرکتت میکنم وسهام شرکت روبنامت میکنم.خودم زیرپروبالتو میگیرم بابا...
گفتم من کجا ودخترای شما کجا...
گفت تو پسر کاری و باجنمی هستی...درستی کارتم پیشم اثبات شده پسرم...بعدم چراخودتودست کم میگیری...دخترای من ازخداشونم باشه مردی مثل تو کنارشون باشه...
گفتم نه حاجی دیگه با این کارتون شرمنده میشم.شما از بچگی به منو کیوان لطف داشتین...کنارتون درس زندگی رویادگرفتم.مثل پدربودین برام...
بلند شد و اومد طرفم ...بغلم کرد وسرمو بوسید وگفت به من داشتن پسری مثل توبخودم افتخارمیکنم...حتما پدرومادرتم بهت افتخارمیکنن پسرم...
پیشنهادم هنوز سرجاشه ...نظرت عوض شد بیا خونمون ...
گفتم باشه حاجی...
کلید روگذاشتم وبرگشتم خونه.حاجی پسرنداشت سه تادخترداشت که هرسه دانشگاه رفته وتحصیلکرده بودن وصاحب شغلی بودن ...با اینکه خیلی دخترای خوبی بودن فقط بزرگه ازدواج کرده بود ودوتایی دیگه مجردبودن...هرکسی جای من بود حتما قبول میکرد...اما من ته دلم هنوزم از کارهای کیوان میترسید...که نکنه بگم میخوام ازدواج کنم و دوباره گم بشه ونتونم پیداش کنم....

حاجی وخانوادش سال ۸۱ از ایران برای همیشه رفتن...روزی که کلیدروبهش دادم
دوسال میگذشت...توی شرکت هر روز میدیدمش .ی جواریی بهم عادت کرده بودیم.همیشه مثل ی پدر کنارم بود وراه روش کسب و کار رو بهم یاد میداد.کنارش هیلی چیزا یادگرفتم...

وقتی رفتن توی فرودگاه خیلی ناراحت بود ومیگفت نرفته دلم برات تنگ شده.کیوانم برای خداحافظی اومده بود.حاجی وخانوادش رفتن و هرچی توی ایران داشتن جز ی خونه همه روفروختن وواگذار کردن.
شرکتم واگذارشد به کس دیکه ومنم تسویه کردم ورفتم دنبال اینکه بتونم ی شرکت بزنم برای خودم.شرکت بدون حاجی دیگه مثل قبل نبود...
بعداز رفتن حاجی بازم باهم ارتباط داشتیم تلفنی تماس میگرفت وحرف میزدیم.
برای شرکت...سرمایه داشتم حاجی هم قبل از رفتنش بهم کمی پول داد.
باکیوان صحبت کردم که بیا باهم کارکنیم اولش قبولن
کرد اما بعد راصی شد.شرکتمونم بازکردیم وشروع به کردیم...تنها خوبی که شرکت داشت این بود که هر روز کیوان رومیدیم.باهم صبحانه وناهارنیخوردیم وشب میرفتیم خونمون.به کیوان پیشنهاددادم بیا بازم باهم زندکی کنیم قبول نکرد...
خدارو شکر شرکت رونق گرفت وکارمون زیاد شد.پروژه های بزرگ بهمون پیشنهادمیشد .ماهم کار مشتری هارو به نحوه الحسن انجام میدادیم.

دایی هربارمیومدم اصرار میکردم بریم روستا اما کیوان قول نمیکرد.ی شب که دایی هم اومده بود تهران اصرار کرد کیوان بیاد خونه ی من بخوابه...
وقتی کیوان اومد دایی که روستا حرف زد ،از خاطراتش با پدرم ومادرم گفت،از خونهدی ما که الان دیگه خیلی کهنه وفرسوده شده گفت.ازمون خواست بریم وخونه رودوباره تروتمیزش کنیم و دوباره برگردیم اونجا وزندگی کنیم...
بعداز حرفهای دایی همه خوابیدیم ...
اما بخاطر صداهایی بیدارشدم...کیوان بازم کابوس میدید وتوی خوب حرف میزد...بیدارشد با چشمای بازش به سمتم حمله کرد وخفه م میکرد...دایی کمکم کرد ودستاشو از گردنم برداشت.کیوانم دوباره رفت تورختخواب خوابید.انگارچیزی نشده...
باخودم گفتم هنوزم پس کیوان کابوس میدید فکرمیکردم دیگه کابوسهای کیوان تموم شده امانشده بود...
دایی روز بعدش رفت.دلم میخواست همراش برم،برگردم به خونمون به روستامون...به آب وخاکم...

سالها تند تند میگذشت 
منم سنم بالاترمیرفت وکیوانم بزرگترمیشد .ارتباطمون هنوزم همون جوری بود.بعصی شبا که دلتنگ پدرومادرم میشدم با عکساشون تو تنهایی حرف میزدم.انگشتر مادرمو درمیوردم ونگاش میکردم...
بافکرکردم بهشون به خواب میرفتم.خواب میدیدم هنوز ی بچه م و توی حیاطمون زیر درخت گردو با کیوان وکژال بازی میکنم.بابام ماشینشو تمیزمیکنه ومادرم داره برامون نون درست میکنه...مادربزرگمو میدیدم که برامون عذاهای خوشمزه درست میکنه وقصه میگه...
صدای خنده کژال وکیوان حیاط رو پرمیکنه...گلهای محمدی که مادرم کاشته کلی گل دادن وعطرشون فصای حیاط روپر کرده...
مرور خاطرات بود برام هروقت خوابشون رومیدیدم.کاش بازم کنارهم بودیم...
سال ۸۸ دایی بازم اومد دیدنمون وکلی اصرار کرد که بریم روستا.میگفت سقف خونتون ریخته وباید بیاد ی فکرکنین.قبول کردم.کیوانم وقتی اصرار منو دید قبول کرد.با دایی راهی کرمانشاه شدیم.هرچی نزدیکتر میشدیم.توی صورت کیوان اضطراب بیشترمیشد.من اینو حس میکردم...
هر دومون ماشین داشتیم اما باماشین من رفتیم.نزدیک روستا شدیم.ماشینم رو نزدیک روستا پارک کردم وگفتم کیوان بیا باهم تا درخونه پیاده بریم.
روستا که الان دیگه تعدادخونه ها بیشترشده بود وبعداز جنگم مردم برگشته بودن به خونه هاشون وروی زمینهاشون کار میکردن.
از کوچه ها گذشتیم رسیدیم دم درخونه.دست کیوان روگرفتم سرد بود ،فهمیدم ترسیده...درو با کلید زنگ زده ی که داشتم باز کردم.
هنو ماشین بابام توحیاط بود.کیوان مثل بچه ها دستمو محکم گرفته بود.درخت انگورمون خشک شده بود ودرخت گردو انگار توی طوفانی شکسته بود وتنه ی بزرگش رو بریده بودن و اما بازم داشت رشد میکرد و چندتا شاخه ی نازک وبلند وبرگهای سبز داشت...کنار ماشین انگار تصویراخراز بابامو دیدم...اشکام امونم نداد وهمون جانشستم وگریه کردم...اما کیوان ساکت بود وچیزی نمیگفت...
بلندشدم دایی داخل حیاط شد  ولی حرعی نزد ،پشت سرما بود...تنور مادرم...گفتم مامان اینجا مینشست وبرامون نون درست میکرد...
بازم گریه کردم...از در رفتیم داخل...ی کمد کهنه گوشه ی اتاق بود ...همون کمد بود...زمین رنگش فرق داشت نمیدونم شایدم از خون مادرم رنگین شده بود...کیوان دستمو ول کرد ...
درکمد روباز کرد...به جایی که پاییزسال ۵۹ توش نشسته بود نگاه کرد وبعدم برگشت به جای که مادرم افتاده بودنگاه کرد...
چندین بار این کار رو کرد وبغضش ترکید...گریه کرد...زار میزد وکرد میکرد...دایی میگفت بزارهرچی میخواد گریه کنه این بغض گریه از اون سال توی گلوشه و ولش نمیکنه بزار راحت باشه...
...